کد مطلب:142065 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:160

یک شب مهلت
حسین و یارانش، با آنكه در محاصره دشمن قرار گرفته، و گرما و بی آبی و در پی آن تشنگی، جان آنها را تهدید می كرد، مصمم و سازش ناپذیر، برای هر رویدادی خود را آماده كرده بودند.

عبیدالله بن زیاد و فرمانده لشكر او عمر بن سعد، نیز از فراوانی لشكر خویش و بی كسی و تنهایی حسین (ع) شادمان و خشنود، پیروزی خود را حتمی می دیدند. [1] .

از اینرو، عمر بن سعد به لشكریانش فریاد زد:


ای لشكر خدا سوار شوید و مژده بهشت بگیرید! [2] .

در این هنگام، حسین (ع) در جلوی خیمه خویش نشسته و بر شمشیرش تكیه داده و سر بر زانو نهاده بود، گویا به خواب خوشی رفته بود.

زینب (س) چون سر و صدای لشكر را شنید، نزد برادر دوید وگفت: ای برادرم! آیا این صداهایی كه نزدیك می شود را نمی شنوی؟

امام حسین (ع) سر از زانو بلند كرد و گفت: هم اكنون در خواب رسول خدا (ص) را دیدم كه به من می فرموید: به راستی تو فردا نزد ما خواهی بود.

زینب (س) چون سر و صدای لشكر را شنید، نزد برارد دوید و گفت: ای برادرم! آیا این صداهایی كه نزدیك می شود را نمی شنوی؟

امام حسین (ع) سر از زانو بلند كرد و گفت: هم اكنون در خواب رسول خدا (س) را دیدم كه به من می فرمود: به راستی تو فردا نزد ما خواهی بود.

زینب (س) چون این سخن را شنید، سیلی ای به گونه خود نواخت و فریاد وای از دل بركشید.

امام حسین (ع) به او گفت: برای تو وای، نیست. خواهرم آرام باش! خدا رحمت كند تو را!

عباس گفت: برادر! این لشكر به سوی تو آمده اند.

امام حسین (ع) فرمود: برادرم عباس! جانم فدایت، سوار شو. و پیش آنها برو و بگو، چه می خواهند؟ و برای چه آمده اند؟

عباس با بیست سوار، كه زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر نیز از آن شمار بودند، پیش آمد تا برابر آنها رسید، پس گفت: چه در سر دارید، و چه می خواهید؟

گفتند: از امیر، دستور رسیده، به شما بگویم كه یا تسلیم وی شوید، و یا برای جنگ آماده گردید.

عباس، درنگ كنید تا نزد اباعبدالله بازگردیم و آنچه می گویید را به او برسانم، آنها پذیرفتند كه به انتظار بمانند، تا این خبر را به حسین (ع) رسانند و پاسخ آن حضرت


را دریافت كنند.

عباس، بسوی حسین (ع) تاخت تا وی را آگاه نماید. در این فرصت، یاران او، با هم به گفتگو پرداختند: حبیب بن مظاهر به زهیر بن قین، گفت: اگر موافق باشی، تو یا من با این گروه مخالف سخن بگوئیم.

زهیر گفت: این پیشنهاد از توست، پس خودت سخن آغاز كن؟

حبیب بن مظاهر، لشكر دشمن را مخاطب قرار داد و گفت:

بخدا سوگند! چه بد مردمی هستند كسانی كه فردای قیامت خدا را ملاقات كنند در حالی كه فرزند پیامبرش را با یاران و خاندانی كه اشخاص شب زنده دار و سحر خیز و بسیاری ذكر گوی این دیار هستند، كشته باشند.

عزرة بن قیس پاسخ داد: تو با این سخنان می خواهی خود را پاك گردانی!

زهیر، رشته سخن را به دست گرفته و گفت: ای عزره! خدا او را پاك گردانیده و ستوده و هدایت بخشیده! ای عزره از خدا بترس كه من نیك خواه توام، تو را بخدا سوگند! از آنان مباش كه گمراهان را بر كشتن جانهای پاك كمك می كنند!

پاسخ داد: ای زهیر! تو نزد ما از شیعیان این خاندان به شمار نمی آمدی بلكه از هواداران عثمان بودی؟

گفت: از اینكه اكنون اینجا هستم، در نمی یابی كه از پیروان ایشانم؟ سپس افزود: بخدا سوگند! من هرگز به حسین نامه ای ننوشتم و كسی نزد وی نفرستادم، و وعده یاریش ندادم! ولی در راه با هم برخورد كردیم، و من چون به او نگریستم، نزدیكی وی با پیامبر در یادم آمد، پس از آنكه دانستم بسوی دشمن خویش و دسته شما در حركت است، بر آن شدم كه یاریش كنم و از شمار پیروان او باشم و برای نگهبانی از حق خدا و پیامبرش كه شما آن را تباه گردانیده و از میان برده اید، از وی پشتیبانی


كنم! و جانم را فدایش گردانم. [3] .

چون عباس، نزد حسین (ع) رسید و او را از خواسته دشمن آگاه كرد، امام حسین (ع) فرمود: برادر! نزد آنان برگرد و اگر توانستی كار را به فردا واگذار، تا امشب را به نماز و نیایش و طلب آمرزش از او، سپری سازیم، خدا می داند كه من، گزاردن نماز، تلاوت قرآن، بسیاری دعا، و درخواست آمرزش را دوست دارم. [4] .

عباس اطاعت كرد و بتاخت بازگشت، چون پیش آنان رسید به ایشان گفت:

ای حاضران! اباعبدالله از شما می خواهد، كه امشب بروید و ما را واگذارید تا در این كار بیندیشیم زیرا كه میان شما و او در این باره سخن نرفته بود، چون صبح فرارسد، همدیگر را دیدار كنیم، آنگاه اگر خدا بخواهد، یا تن به خواسته شما دهیم و یا آن را رد نماییم.

چون این پیام را از عباس شنیدند، عمر بن سعد گفت: ای شمر: نظر تو چیست؟ شمر گفت: نظر تو چیست؟ سالار و فرمانده تویی؟ رأی رأی توست!

ابن سعد پاسخ داد: می خواهم نباشم!

آنگاه رو به سپاهیانش كرد و گفت: شما چه می اندیشید؟

عمرو بن حجاج زبیدی گفت: سبحان الله! به خدا اگر دیلمان چنین درخواستی را از تو می كردند. می بایست بپذیری!

قیس بن اشعث نیز گفت: آنچه را ایشان خواسته اند بپذیر! به دینم سوگند! كه آنان بامداد با تو به جنگ برخواهند خاست.

گفت به خدا! اگر بدانم كه چنین می كنند امشب را مهلتشان نمی دهم. [5] .


علی بن حسین (ع) می گوید: فرستاده عمر سعد بسوی ما آمد و در جایی ایستاد كه صدا رس باشد، آنگاه گفت: تا فردا به شما مهلت دادیم، اگر تسلیم شدید كه شما را پیش امیر عبیدالله بن زیاد می فرستیم، و اگر نپذیرفتید دست از شما بر نمی داریم. [6] .


[1] كافي، ج 4، ص 147.

[2] ارشاد، ص 230، طبري، ج 5، ص 417.

[3] طبري، ج 5، ص 417.

[4] ارشاد، ص 230. طبري، ج 5، ص 417.

[5] طبري، ج 5، ص 417.

[6] طبري، ج 5، ص 418.